همراه شما هستیم از وبسایت رهبر کوچک من با گروه مذهبی و بخش زندگی نامه شهداء این قسمت ؛ زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام
زندگینامه شهید شاهرخ ضرغام
🌐 دسترسی سریع ( جهت مشاهده روی انها کلیک کنید )
🔗 کمپین راهیان نور
👥بحث و گفتگو پیرامون راهیان نور در انجمن سایت
عاشورای سال پنجاه و هفت بود، ساواک به بسیاری از هیئت ها اجازة حرکت در خیابان را نمی داد؛ اما با صحبت های شاهرخ، دستة هیئت جوادالائمه علیه السلام مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد؛ ظهر هم به حسینیه برگشت. شاهرخ میاندار دسته بود. محکم و با دو دست سینه می زد. نمی دانم چرا اما آن روز حال و هوای شاهرخ با سال های پیش بسیار متفاوت بود.
آدم دیگری شده بود. می شد فهمید که هیئت عزاداری کار خودش را کرده بود و شور و حال عجیبی به او داده بود. این شاهرخ دیگر آن شاهرخ قبلی نبود. با وجود هیبتش دل خیلی مهربانی هم داشت؛ برای همین بین همة آدم های لات و گردن کش، راحت می شد به او اعتماد کرد.
این مهربانی و صداقت را از مادرش داشت که یکسره دعایش می کرد و از پدرش که تمام تلاشش این بود که سر سفره، لقمه حلال بیاورد. پدرش می گفت: «اگر بتوانیم روزی حلال و پاک برای خانواده فراهم کنیم، مقدمات هدایت آنها را فراهم کرده ایم.»
اگر کسی گذشتة شاهرخ را دیده بود از دیدن این شاهرخ مات و مبهوت می ماند و می رفت در گذشته که چطور شد که به اینجا رسید. از همان دوران کودکی اش جثه و هیکل بزرگی داشت. وقتی رفت کلاس اول ابتدایی، کمتر کسی باور می کرد دانش آموز کلاس اولی باشد. در محله و مدرسه خیلی ها از او حساب می بردند. اما به کسی آزار نمی رساند.
چون پدرش را در سال اول دبیرستان از دست داده بود، باید می رفت دنبال کار. روزها کار می کرد و شب ها رفیق بازی و گردن کشی. آخر، همین رفقا کار دستش دادند و شده بود سردستة لات های محله! کلی هم نوچه دور خودش جمع کرده بود. مادر دیگر از دست شاهرخ خسته شده بود، چون همیشه از خرابکاری های پسرش برایش خبر می آوردند. از دعواهایش، از دستگیر شدن هایش. سند خانه را گذاشته بود روی طاقچه و منتظر تا برود کلانتری و با سند آزادش کند. این نارضایتی آنقدر مادرش را ناراحت کرد که می گفت: یک شب بعد از نماز سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه کردم، بعد هم گفتم. خدایا! از دست من کاری بر نمی آید. خودت راه درست را نشانش بده. خدایا! پسرم را به تو سپردم، عاقبت به خیرش کن.
به خاطر قدرت و زور بازویی که داشت با راهنمایی چند نفر از آشناها رفت سراغ کشتی. آنقدر همت داشت که در اولین حضور خودش در مسابقات کشتی فرنگی در وزن یکصد کیلو قهرمان جوانان تهران شد. بیشتر مسابقه ها را با ضربه فنی پیروز می شد. دو بار به اردوی تیم ملی دعوت شد. همیشه قهرمان یا نایب قهرمان مسابقات کشتی آزاد و فرنگی بود.
به ظاهرش نمی آمد، اما قلب خیلی رئوفی داشت، هر چه پول داشت خرج دیگران می کرد. یک شب وقتی که با دوستانش از تفریح شبانه برمی گشت کاپشن گران قیمتش با دسته اسکناسی که داشت را به فقیری که سر راهش بود داد. وقتی می دید از دختران و زنان مسلمان سوء استفاده می شود، غیرتی می شد و به خاطر همین احساسِ جوانمردی و غیرتی که داشت اجازه نمی داد دختران و زنان مسلمان زیر دست نامسلمان ها مشغول به کار شوند. حتی در همان بیست و هفت یا بیست و هشت سالگی سرپرستی یک خانم و پسر ده ساله اش را برعهده گرفته بود و برایشان خانه اجاره کرده بود. به او گفته بود: «در خانه بمان و بچه ات را تربیت کن، من اجاره و خرجی شما را می دهم».
اما انگار قرار نبود شاهرخ هر طور که خودش می خواهد رفتار کند، دیگر وقتش رسیده بود تا نان حلال بابا و دعای شب و روز مادر جواب می دهد. شاهرخ که حریف های کشتی را با ضربه فنی از پیش روی خودش برمی داشت این بار باید شیطان را ضربه فنی می کرد و چقدر زیبا هم این کار را کرد.
بعد از آن عاشورایی که هیئت را برپا کرد، نشست پای صحبت های حاج آقای تهرانی؛ بعد از مدتی طولانی که با هم حرف می زدند حُرّ دیگری متولد شد. گر چه کسی به پای حُرّ امام حسین علیه السلام نمی رسد؛ ولی سیزده قرن پس از حادثة عاشورا، حُرّ دیگری متولد شد به نام شاهرخ ضرغام، حُرّی برای نهضت عاشورایی امام خمینی رحمه الله.
سر از پا نمی شناخت. آدم عجیبی شده بود. هر جا که صحبت های امام خمینی رحمه الله پخش می شد با تمام وجودش گوش می داد. آنقدر عوض شده بود که به همه می گفت: «من دیوانة خمینی ام». حاج آقای تهرانی به چشم های شاهرخ که نگاه می کرد می گفت: «من شما را که می بینم یاد مرحوم طیب می افتم که وقتی بعد از 15 خرداد گرفتندش و شرط آزادی اش را دشنام و افترا به خمینی گذاشتند، زیر بار نرفت و در همین تهران به رگبار بستندش.»
شاهرخ درس عاشورا را خوب یاد گرفته بود، مثل طیب که مرگ با لذت را به زندگی با ذلت ترجیح داده بود. از گذشته خودش پشیمان بود. با مادرش رفتند مشهد زیارت امام رضا علیه السلام. مادرش هنوز هم به یاد دارد درد دل های شاهرخ با آقا امام رضا علیه السلام را وقتی که یک گوشة خلوت گیر آورده بود و می گفت: «خدایا! من را ببخش، بد کردم، غلط کردم، می خواهم توبه کنم. یا امام رضا به دادم برس، من عمرم را تباه کردم».
بعد از آن سفر، اکثر وقتش را با بچه های انقلاب و در مسجد می گذراند. هر روز ارادتش به امام و انقلاب بیشتر می شد. نمازش را اول وقت می خواند و رفقایش را هم تغییر داده بود. ماشین پیکانی هم که داشت را برای تأمین هزینه های انقلاب فروخت.
حضورش با آن قد بلند و هیکل درشت و موهای فر خورده اش کنار بچه ها توی تظاهرات ها و مسجد و... دلگرمی برای بقیه بود. شب ها گشت زنی می کرد و روزها هر کاری که از دستش بر می آمد برای انقلاب انجام می داد.
به معنای واقعی حُرّ بود. برای همة کارهای انقلاب پیش قدم بود. از جبهة کردستان و پاکسازی سنندج و سقز و لاهیجان گرفته تا خوزستان و خرمشهر، جایی نبود که خودش را نشان نداده باشد و تأثیرگذار نباشد. هر جا که نیاز به کمک بود خودش را می رساند. مرد خستگی ناپذیری بود. آوازه اش به گوش چمران و سید مجتبی هاشمی، فرماندة گروه فدائیان اسلام، رسیده بود. می گفت: «حرّ بعد از توبه کردنش اولین کسی بود که شهید شد، من هم باید در همه صحنه ها پیش قدم باشم".
**
شاهرخ یک گروه تشکیل داده بود که به پیشنهاد سید مجتبی هاشمی گروه «پیشرو» نام گرفت. هر وقت برای شناسایی می رفت بدون اسلحه می رفت و با اسلحه برمی گشت! عراقی ها به او می گفتند: «جلاد آدم خوار». برای سرش یازده هزار دینارِ عراقی تعیین کرده بودند. این همان شاهرخ قبل از انقلاب بود که همه از او قطع امید کرده بودند.
شانزدهم آذر ماه 1359، ساعت 9 صبح بود. شاهرخ هم اولین گلوله را به سمت تانک هایی که هجوم آورده بودند شلیک کرد. آنها بی امان شلیک می کردند. شاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صدای مهیبی تانک منفجر شد. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. هنوز گلولة آخر را شلیک نکرده بود که صدایی شنیده شد. اتفاقی که افتاده بود باورکردنی نبود. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنة خاکریز افتاده بود. گویی سال هاست که به خواب رفته است. بر روی سینه اش حفره ای ایجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بیرون می زد. گلولة تیربار تانک دقیقاً به سینه اش اصابت کرده بود. بدنش، غرق در خون بود. سربازهای عراقی هم در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می کردند. گویندة عراقی هم می گفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم!
پیکرش جا ماند، بعدها هم اثری از پیکر شاهرخ پیدا نشد. او شهید شده بود. مادرش می گفت: نگران شاهرخ بودم. شب خواب دیدم که در بیابانی نشسته ام و گریه می کنم؛ شاهرخ آمد. با ادب دستم را گرفت و گفت: مادر چرا نشستی بلند شو برویم. گفتم: پسرم کجایی، نمی گویی این مادر پیر دلش برای پسرش تنگ می شود؟ مرا کنار یک رودخانة زیبا و بزرگ برد و گفت: همین جا بنشین، بعد به سمت یک سنگر و خاکریز رفت. از پشت خاکریز دو سید نورانی به استقبالش آمدند. شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت. می گفت و می خندید. بعد هم در حالی که دستش در دستان آنها بود گفت: مادر! من رفتم. منتظر من نباش!
**
همرزم شاهرخ می گوید: این مادر برای دیدن محل شهادت فرزندش به منطقة جنگی آمد. قرار شد محل شهادت شاهرخ را به او نشان دهیم. من به همراه چند نفر دیگر به محل حملة شانزدهم آذر رفتیم. داخل جادة خاکی به دنبال نفربر سوخته بودم. قبل از اینکه چیزی بگویم مادرش سنگری را نشان داد و گفت: «پسرم اینجا شهید شده، درسته؟!» با تعجب جلو رفتم و در پشت سنگر، نفربر را پیدا کردم. گفتم: بله، شما از کجا می دانستید!؟ همینطور که به سنگر خیره شده بود گفت: من همین جا را در خواب دیدم. آن دو سید نورانی همین جا به استقبالش آمدند!■
حر انقلاب شهید ابوالفضل ((شاهرخ )) ضرغام گوینده عراق هم می گفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم! اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم او شهید شده بود، شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند،همه گذشته اش را. می خواست چیزی از اونماند،نه اسم ،نه شهرت،نه قبر و مزار و نه هیچ چیزدیگر شهید ضرغام در یکم دیماه سال۲۷ دیده به جهان گشود و از همان دوران کودکی،با ان جثه درشت و قوی نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد شاهرخ هیچگاه زیر بار حرف زور و ناحق نمیرفت، دشمن ظالم و یار مظلوم بود. دردوازده سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از ان پس با سختی، روزگار را سپری کرد در جوانی به سراغ کشتی رفت. سنگین وزن کشتی میگرفت. چه خوب پله های ترقی را یکی پس از دیگری طی میکرد. قهرمان جوانان،نایب قهرمان بزرگسالان دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی.همراهی تیم المپیک ایران و….. بدنش بسیار قوی بود .هر روز هم مشغول تمرین بود. در اولین حضور در مسابقات کشتی فرنگی به قهرمانی جوانان تهران در یکصد کیلو دست یافت. سال پنجاه در مسابقات قهرمانی کشور در فوق سنگین جوانان بسیار خوش درخشید و تمامی حریفان را یکی پس از دیگری از پیش رو برداشت.بیشتر مسابقه ها را با ضربه فنی به پیروزی می رسید.
قدرت بدنی، قد بلند، دستان کشیده و استفاده صحیح از فنون باعث شد که به مقام قهرمانی دست پیدا کند. سال پنجاه و پنج آخرین سال حضور او در مسابقات کشتی بود. صبح یکی از روزها با هم به” کاباره پل کارون “رفتیم . به محض ورود، نگاهش به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود . با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیده بودمش؟! در ظاهر، زن بسیار باحیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود . شاهرخ جلوی میز رفت و گفت :همشیره تا حالا ندیده بودمت،تازه اومدی اینجا ؟! زن خیلی آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم . شاهرخ دوباره با تعجب پرسید : تو اصلا قیافت به این جور کارها و این جور جاها نمی خوره،اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟ زن در حالی که سرش رو بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ،حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ،دندانهایش را به هم فشار می داد ، رگ گردنش زده بود بیرون ،بعد دستش رو مشت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی، بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، همینطور که از در بیرون می رفت رو کرد به ناصر جهود(صاحب کاباره) و گفت: زود بر می گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش رو سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم . بعد از سلام و علیک ،بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟اول درست جواب نمی داد. اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت ، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه بخاطر اجاره، اثاث ها رو بیرون ریخته بود . من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیرو هوائی براشون اجاره کردم. به مهین خانم هم گفتم: تو خونه بمون بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!! اما اینها همه ماجرا نبود. قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نا اهل و … همه دست به دست هم داد.انسانی بوجود آمد که کسی جلودارش نبود هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشی پدر نداشت از کسی هم حساب نمی برد. مادر پیرش هم کاری نمی توانست بکند الا دعا! اشک می ریخت و برای فرزندش دعا می کرد. خدایا پسرم را ببخش، عاقبت به خیرش کن. خدایا پسرم را از سربازان امام زمان(عج) قرار بده . دیگران به او می خندیدند. اما او می دانست که سلاح مومن دعاست. کاری نمی توانست بکند الا دعا.
همیشه می گفت: خدایا فرزندم را به تو سپردم. خدایا همه چیز به دست توست. هدایت به وسیله توست. پسرم را نجات بده زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت. تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحا نفسی آمد و از انفاس خوش او مسیر زندگی شاهرخ تغییرکرد بهمن ۵۷ بود. شب و روز می گفت: فقط امام، فقط خمینی (ره) وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد. می گفت: عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.همیشه می گفت: هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که: فدایت شوم خمینی. ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی حضرت امام فرمود: به یاری پاسداران در کردستان بروید. دیگر سر از پا نمی شناخت. حماسه های اورا در سنندج، سقز، شاه نشین و بعدها در گنبد و لاهیجان و خوزستان و . . . هنوز در خاطره ها باقی است. شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایشان فرمود: اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهائی را می بوسم و از خداوند می خواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند .
وقتی از گذشته زندگی خودش حرف می زد داستان حُر را بازگو می کرد خودش را حُر نهضت امام می دانست. می گفت: حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید، من هم باید جزء اولین ها باشم. در همان روز های اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند. آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملائک همراه شد . شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت. پس از سی و یک سال زندگی پر فراز و نشیب درهفدهم آذر پنجاه و نه در دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید ؛ حتی پیکرش پیدا نشد. روایت زندگینامه شهید، از تحولی روحی و معنویِ شهید ضرغام در جریان حوادث قبل از انقلاب تا انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی حکایت می کند. تحولی که ریشه در مفاهیم و معارف عمیق اسلام دارد و بازگشت به خویشتن و توبه نصوح را برای هر انسانِ طالب حقیقت بازگو می کند با اشاره به آیات آخر سوره فرقان : «شاهرخ را به راستی می توان مصداقی کامل برای این آیه قرآن(کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبی تبدیل می کند) معرفی کرد. چرا که او مدتی را در جهالت سپری کرد. اما خدا خواست که او برگردد.
داستان زندگی او، ماجرای حُر در کربلا را تداعی می کند فرماندهان بزرگی در گروه کوچک شاهرخ تربیت شدند.آن ها درس ایمان و شجاعت را از شاهرخ گرفتند. بعدها بسیاری از آنان را در واحدهای شناسایی و اطلاعات عملیات لشکرهای مختلف دیدیم. وجود سرداری مانند شاهرخ در روزهای اول جنگ نعمتی بود برای فرماندهان. دو ماه از جنگ گذشته بود ، شاهرخ خیلی تغییر کرده بود ، کم حرف میزد نماز جماعت و اول وقت او ترک نمی شد. در دعای کمیل و دعای توسل با صدای بلند گریه می کرد.از سادات گروهش خواسته بود برای او دعا کنند که شهید شود.
در زیر به خاطره مفقود شدن پیکر مطهر شهید اشاره می شود: هفده آذر ۵۹ برای انجام عملیات به سمت جاده ی ماهشهر رفتیم.از کانال عبور کردیم و در سکوت به سنگرهای دشمن نزدیک شدیم ، عملیات موفق بود. سیصد کشته از نیروهای دشمن در منطقه افتاده بود.اما با روشن شدن هوا نیروهای تحت امر بنی صدر از ما پشتیبانی نکردند و با پاتک نیروهای دشمن مجبور به عقب نشینی شدیم.
شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب بروند با شلیک های پیاپی گلوله های آر پی جی و هدف قرار دادن تانک های دشمن مانع پیشروی آنها می شد. چند تانک دشمن را منهدم کرد. ساعت ده صبح بود. فشار دشمن هر لحظه زیادتر می شد برای زدن ار پی جی بلند شد و بالای خاکریز رفت. یکدفعه صدایی آمد. برگشتم وناباورانه نگاه کردم. گلوله ای به سینه ی شاهرخ اصابت کرده بود. او روی خاکریز افتاده بود. عراقی ها نزدیک شدند. مجبور شدم برگردم. پیکر شاهرخ روی زمین مانده بود. از کمی عقب تر نگاه کردم عراقی ها بالای سر او رسیده بودند از خوشحالی هلهله می کردند.
همان شب تلویزیون عراق پیکر بدون سر او را نشان داد. گوینده عراقی گفت:ما شاهرخ،جلاد حکومت ایران را کشتیم. دو روز بعد دوباره حمله کردیم. به همان خاکریز رسیدیم. اما هیچ اثری از پیکر شاهرخ نبود هر چه گشتیم بی فایده بود. او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. می خواست چیزی از او نماند. نه نام ، نه نشان ، نه قبر ، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. پیکر سردار شهید شاهرخ ضرغام هرگز پیدا نشد...
منابع :
http://damavandiau.ac.ir
https://hawzah.net/fa
.
🌐 دسترسی سریع ( جهت مشاهده روی انها کلیک کنید )
🔗 کمپین راهیان نور
👥بحث و گفتگو پیرامون راهیان نور در انجمن سایت